loading...
eshq2sky
جیسون بازدید : 14 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را حالا که دری هست مرا بال و پری نیست حالا که مقدر شده آرام بگیرم سیلاب مرا برده و از من اثری نیست بگذار که درها همگی بسته بمانند وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست . . .
جیسون بازدید : 15 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
بعد از تو بعد از تو من هرگز ، عاشق نخواهم شد اون آدم شاد سابق نخواهم شد عادت نخواهم کرد ، هرگز به این بازی مغلوب چشمای صادق نخواهم شد کاری که چشمای ناز تو با من کرد... از زخم شمشیر و از دشنه بدتر بود من اینو میدونم ، هرگز در این دنیا عاشق نخواهم شد ، این بار آخر بود این بار آخر بود ، از عشق سر خوردم باید به تنهایی ، ایمان می آوردم هرگز نفهمیدی من عاشقت بودم من عشق آوردم ، افسردگی بردم افسردگی های این عاشق سرسخت تنها رفیقش بود ، در لحظه های سخت بعد از تو من هرگز ، عاشق نخواهم شد عاشق نخواهم شد ، دنیا خیالت راحت *****************************************************
جیسون بازدید : 11 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
به دنبال ِ همراه ِ "اوّل" نیستم ! این روزها اول ِ راه ، همه همراهند.... باید به دنبال ِ همراه ِ "آخر" گشت ... هفت شهر عشق هفت شهر عشق: شهر اول: نگاه و دل ربایی... شهر دوم: دیدار و آشنایی... شهر سوم: روزهای شیرین و طلایی... شهر چهارم: بهانه، فکرو جدایی شهر... پنجم: بی‌وفایی... شهر ششم: دوری و بی‌اعتنایی... شهر هفتم: اشک، آه، تنهایی دیدَن عَکسَت تَمام سَهم مَن است، از “تو ” . آن را هَم جیره بَندی کَردِه ام تـا مَبادا ، تَوقُعش زیاد شَود!! دِل است دیگر … ممکن است فَردا خودَت را از من بخواهـَد!… امروز صبح کرم ابریشمی میان کفش هایم پیله ای ساخته بود. غصه ام بود و هزاران قاصدک را آسمان جای اشک هایم بر زمین باریده بود.
جیسون بازدید : 9 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
به کودکی گفتند: عشق چیست؟ گفت : بازی به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست به گل گفتند: عشق چیست؟ گفت : از من خوشبو تره به پروانه گفتند: عشق چیست؟ گفت :از من زیبا تره به اتش گفتند عشق چیست؟ گفت: از من سوزنده تره
جیسون بازدید : 13 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و.... دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره....... دیگه نمیشنیدم! خدایا چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟! حالا علت سکوت ناگهانیم رو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشم رو زیر پاهاش له میکرد! یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن! تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه ! چه قدرتمند بود!! مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید
جیسون بازدید : 106 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
منم ادم بی سرو پا ولگرد سیگاری رفیق باز /منظورم رفیق پسره ها/ شر درس نخون...بودم که تو محله همه میشناختنم اما دختره از من خبر نداشت که چه جور ادمی هستم منم دیگه نمخواستم پیش این دختر اونجوری باشم سعی کردم اخلاقمو عوض کنم دوستام هم ادمای مث خودم بودن ریخت و قیافه خوبی نداشتن واسه اینکه دختره همسایه مون چیز زیادی ازم نفهمه به دوستام گفتم که دیگه نیاین در خونه مون کاری داشتین زنگ بزنین خودم میام پیشتون همین کارم کردم دختر همسایه واسه اینکه دختر کوچیک بود معمولا داداش کوچیکش رو میبرد مغازه یا میومد دنبالش از کوچه میبردش خونه منم همیشه اون رو از پشت پنجره یا شکاف در پارکینگ نگاه میکردم خلاصه یکی دو ماه گذشت از اخلاق و حجاب دختره خیلی خوشم اومد واسه جلب نظر دختره تو محله دیگه شلوار محلی نمیپوشیدم بجاش شلوار یا گرمکن ورزشی میپوشیدم دوستام از این طرز لباس پوشیدنم تعجب کردن مدتی بود که دیگه زیاد به دوستام توجه نمیکردم جواب تلفن ها شونم نمیدادم تا کم کم ازم خسته بشن. آخرای مدرسه بود که سعی کردم علاقه ای رو که به این دختر دارم رو بهش نشون بدم اما روم نمیشد که چه جوری بهش بگم اصلا باید فارسی حرف بزنم یا کردی...میترسیدم نکنه به باباش بگه یا... مدرسه تموم شد اولای تابستون بود بعضی وقتا میرفتم جلو چشم دختره تا چیزی بگم اما روم نمیشد اونم سرشو مینداخت پایین و رد میشد از دل من خبر نداشت که...من معمولا تابستونا کار ساختمانی میکردم وقتی دیدم روم نمیشه چیزی بگم نا امید شدم و میخاستم بیخیال بشم یکی دو ماهی از تابستونو کار کردم بعد کار که برمیگشتم خونه سعی میکردم اون منو با این سر و وضع خاک آلود نبینه تابستون داشت تموم میشد که بابام گفت: این خونه کوچیکه میخوام بفروشم یه خونه بزرگتر بخرم یکی دو هفته بعدش اون خونه رو فروخت هر کاری کردم منصرفش کنم نشد که نشد خلاصه از محله قدیممون رفتیم یه محله دیگه ولی من هر روز به محله قدیممون میرفتم تا دختره رو ببینم مهر ماه که شد دوباره مدرسه باز شد من هر روز میرفتم نزدیک خونه دختره تا مدرسه شو پیدا کنم که البته کار سختی هم نبود زود مدرسه شو پیدا کردم فهمیدم که سال اول دبیرستانه تو یه دبیرستان نزدیک خونه جدیدمون دیگه نمیخاستم مث تابستون فقط نگاش کنم چند روزی از مدرسه نگذشته بود که بالاخره رفتم به دختره پیشنهاد دادم . یادمه بهش گفتم دوستت دارم اولین ابراز علاقه بود که بهش کردم اونم حسابی از این کارم جا خورد ترسید لپاش سرخ شده بود با صدایی بغض آلود بی میلی خودشو نشون داد و تهدید کرد که همین جا وایسا تا به بابام بگم. اینو گفت و رد شد من خیلی بیشتر خوشحال شدم که بار اول اینجوری جواب داد البته کمی عصبی هم شدم و رفتم. یکی دو روز بعد دوباره بهش پیشنهاد دادم اما بهم اعتنایی نکرد نمیدونستم باید چیکار کنم اما ازش خوشم اومده بود همیشه با یکی از دوستام که باهاش جور بودم میرفتم میدیدمش بیشتر وقتا بهش میگفتم دوسش دارم اما اون تحویلم نمیگرفت از دستش عصبی شده بودم یه حسی بهم میگفت که بیخیال نشو داره ناز میکنه اما واقعا ناز هم حدی داره چند بار دیگه هم بهش شماره دادم اما قبول نمیکرد بهش میگفتم عاشقش شدم میگفت بی خود ولی من دست بردار نبودم تا حالا هم با هیچ دختری رابطه نداشته بودم بلد نبودم باید چیکار کنم. همین جوری چند ماه دیگه هم گذشت وقتی دیدم که ازم شماره نمیگیره از طریق یکی از هم کلاسیاش که دوست دختر یکی از دوستام بود بهش شماره دادم منتظر موندم بهم زنگ بزنه یا اس ام اس بده اما خبری ازش نبود اون همه مدت که پیشنهاد دادم یا به فکرش بودم یه طرف این چند روزه که شماره داده بودم یه طرف واقعا انتظار کشیدن سخته ها تا این که یه روز خودش بهم گفت شماره مو داره و بهم زنگ میزنه منم خیلی خوشحال شدم مدتی بعد از طریق دوست دختر دوستم بهم پیام داد که یه خط واسم بخره تا بهش زنگ بزنم منم واسش خریدم وقتی رفتم سر راهش دیدم اونم یه نامه تو دستشه وقتی خط ایرانسلی رو که تو پاکت نامه گذاشته بودم بهش دادم اون هم یه نامه بهم داد و گفت چه تفاهمی؟منظورش این بود که خبر نداره پاکت نامه که من بهش دادم فقط یه خط اعتباری توشه اولین دروغش رو بهم گفت اون اولا بهم اعتماد نداشت و نمیدونست که قصدم چیه بهش حق دادم چیزی به روش نیاوردم مدتی بعد یه شماره ناشناس بهم اس داد و خودشو معرفی کرد و گفت خطی رو که بهش دادم رو گم کرده و گفت فقط همین یه بار میتونم اس بدم بگو چیکار داری؟ این همه مدت بهم میگی کارت دارم حالا کارت رو بگو؟منم قصدمو واسش گفتم بعد یکی دوساعت اس بازی گفت فقط میخواستم قصدتو بفهمم و این شماره مه هر وقت تونستم بهت اس میدم اینجوری دوستی مون شروع شد و علاقه مون نسبت به هم زیاد شد اما همون روزای اول دعوامون شد ولی زود اشتی کردیم تازه عشقمون شروع شده بود چه عاشقانه ها که واسه هم نگفتیم!هر روز واسه دیدنش میرفتم سر راه مدرسش از همون اولین روزا که همسایه شدیم یکی دو تا از پسرا میخواستن برن دورو ورش اما از من میترسیدن اخه همون اول اول که دیدمش به دختر بازای محل گفتم این دختر مال منه اونا هم نمیتونستن رو حرفم حرفی بزنن اره دیگه همون اولا که دوست شدیم با هم قرار گذاشتیم روزای خوبی بود با همدیگه مهربون بودیم نزدیک تعطیلات نوروز بود که خیلی چیزای جدید از همدیگه فهمیدیم مثلا فاطمه(دوست دخترم)فهمیده بود که من بد جور عاشقش شدم واسه همین زیاد ناز میکرد اگه حرفمون میشد من معذرت خواهی میکردم همیشه واسش شارژ میخریدم ...اونم ادعا میکرد که آدم مغروریه ولی دوسم داره عاشقم شده نمیدونم شاید راست میگفت بعضی وقتا که اون میتونست بیاد بیرون با هم قرار میذاشتیم و عاشقانه قدم میزدیم یا میرفتیم کافیشاپ با هم حرفای خصوصی که همه دختر پسرا میزنن زدیم چند وقت بعد با ماشین بابام میرفتم قرار با ماشین راحت تر بودیم خلاصه تابستون شد یه مدتی کار کردم نمیتونستم زیاد به فاطی اس بدم اونم ناراحت میشد ولی زیاد به روم نمیاورد اما من میفهمیدم که از کار کردنم ناراحته بعد ظهرا که از کار میومدم خسته و کوفته به فاطی اس میدادم شب که دیگه به زور خودمو بیدار نگه میداشتم تا بهش اس بدم ولی نمیگفتم خوابم میاد اخه دوستش داشتم اما اون بازم ناراحت بود که من کار میکنم منم بخاطر اون کارگاه ساختمانی رو که تازه زده بودم تعطیلش کردم ضرر زیادی بهم زد اما این که واسه من چیزی نبود اگه ازم میخواست بمیرم میمردم دیگه بیکار بودم تابستون عشق و حال زیادی با هم داشتیم ولی یکی دو بار اساسی دعوامون شد که با منت کشی من درست شد اون میدونست که من عاشقش شدم ازم سوءاستفاده میکرد غرورش بیشتر و بیشتر شد هر وقت هم کار اشتباهی میکرد معذرت نمیخواست باید یادش مینداختم که اشتباه از اون بوده تا معذرت خواهی میکرد یه اخلاقای بچه گونه ای داشت که حال آدمو میگرفت تو این مدت فهمیدم که پسر عموش خاطر خواهشه با اینکه تا حالا پسر عموش رو ندیده بودم خیلی ازش بدم میومد اما یه چیزی که ارومم میکرد این بود که فاطمه میگفت منو دوست داره یه بار که از کافیشاپ برمیگشتیم پسر عموش رو شانسی دیدیم ما تو ماشین بودیم دست فاطی تو دستم بود خیلی احساس زرنگی و غرور میکردم یه سربازم سر راه مدرسه فاطی بود که همیشه نگاش میکرد وقتی فاطی اینو بهم گفت خیلی عصبی شدم رفتم سربازه رو تهدید کردم که این دختره دختر داییمه حق نداری نگاش کنی یه مدت بیخیال شد اما مدتی بعد به خودم گیر داد و گفت دختر دایی تو دوس دارم همینو که گفت یکی زدم تو گوشش اصلا نمیترسیدم که بندازنم زندان یا هر چی سرباز دیونه هم گفت بزن هر کاری دوست داری بکن ولی دختر داییت مال منه مردم دورمن جمع شده بودن بردمش یه جا خلوت همه داستانو واسش گفتم ولی باورش نمیشد دوباره دعوامون شد من ازش دق داشتم اخه چند بار که واسه دیدن فاطی اومده بودم گرفته بودنم ازم هم تعهد گرفتن اون روز دق دلمو خالی کردم تا اونجا که تونستم زدمش بعد یه مدت دوست شدیم و ازم خواست که واسه اثبات حرفام با فاطی از جلو کلانتری رد بشم منم این کارو کردم یادمه سربازه وقتی مارو با هم دید انگار دنیا رو سرش خراب شد این فقط یکی از کارای بود که من واسه فاطی انجام دادم اون خودش ازم میخواست که هرکی مزاحمش بشه رو ادب کنم منم از خدام بود که نذارم کسی مزاحمش بشه از رو عشق و علاقه واسه همدیگه نامه عاشقانه هم مینوشتیم البته من زیاد نامه نمینوشتم اخه دست خطم خوب نبود و ادبیاتم که همون جور که میبینین چنگی به دل نمیزنه دوباره مدرسه شروع شد کمی از هم دیگه سرد شده بودیم اونم تو خونه بهش شک کرده بودن نمیتونست زیاد اس بده چند روز یه بار اس میداد همش دنبال بهانه میگشت که این رابطه رو تموم کنه دیگه مث قدیم بهم احترام نمیذاشت یه بار با یه خط که اون شماره شو نداشت امتحانش کردم و خودمو جا پسر عموش معرفی کردم اونم مطمئن نبود که واقعا پسر عموشم یا نه بهم گفت اگه راست میگی اسم مامانت چیه من که اسم مامان پسر عموش رو نمیدونستم پیچوندم و اخرش بهش گفتم که خودم بودم امتحانت کردم خیلی عصبی شد بد جور حرفمون شد من فکر میکردم هر کاری کنم میبخشتم اما این دفه نبخشید هر کاری کردم دلشو به دست بیارم نشد حلقه ای که واسش خریدم پرت زد جلو پام خیلی تحقیر شدم از نا امیدی میخواستم خود کشی کنم یه نامه واسش نوشتم و حلقه رو هم دوباره برداشم و بهش دادم واسش نوشتم میخوام چیکار کنم یه روز صبح داشت میرفت مدرسه رفتم جلو راه ش نامه رو با حلقه بهش دادم و جلو چشش چند تا کپسول ترامادول رو با هم خوردم تا نزدیک ظهر منتظر بودم بهم زنگ بزنه اما زنگ نزد از اون به بعدشو یادم نمیاد وقتی به هوش اومدم دیدم بیمارستانم چند روز بعد بهش اس دادم اما اون نمیخواست ادامه بده و بهم توهین کرد کفری شدم و اینقده تهدیدش کردم که مجبور شد باهام رفاقت کنه چند روز که گذشت اروم شدم و قسم خوردم که کارش ندارم مجبور نیست باهام ادامه بده اونم گفت اگه تمومش کنیم خیلی بهتره منم حرفی نداشتم ولی خیلی ناراحت بودم هر چی اس داد نگاشونم نکردم ببینم چی نوشته اخه خداحافظی کرده بودیم کمی اروم شدم دیدم چند تا اس داده که میخواد تا اخر عمر با هم باشیم و از این حرفا اولین باری بود که غرورشو گذاشت زیر پا واسه همین دوباره اشتی کردیم ولی دیگه مث قدیم نبود خودش همیشه میگفت که میره پیش مشاور مدرسه لعنت به مشاور مدرسه شون که هر چی میکشم از دست اون میکشم میگفت مشاور بهم میگه چه جوری باید یه نفر رو فراموش کنی یا چیکار کنی که عشقت فراموشت کنه تا این که یه ماه پیش با هم قرار گذاشتیم بریم سینما اون روز ماشین بابام دست خودش بود منم که ماشین نداشتم به فاطمه گفتم بیا با تاکسی میریم اونم قبول نکرد و بهم گفت هر وقت ماشین دستت بود قرار میذاریم و هیچوقت حاضر نیستم یه قدم باهات پیاده بیام خیلی بهم برخورد بهش گفتم پس دیگه هیچ قراری در کار نیست بهش گفتم تو فقط بخاطر ماشین با من دوست شدی؟گفت هر جور دوست داری فکر کن بله دوستان میخواستم بگم هر کسی لیاقت خوبی نداره من عاشقش شده بودم اون ازم سوء استفاده کرد با این که این حرفا رو دخترا میزنن ولی بخدا با احساسم بازی کرد ابروم پیش بابا مامانم رفت پیش دوستام ۹۰درصد دوستامو بخاطر اون از دست دادم غرورمو شکست دلمو شکست دیگه از هر چی دختر مذهبیه بدم میاد واقعا بعضی دخترا مث گربه هستن که هرچی بهش خوبی کنی یادش میره اخرش یه چنگ هم میزنه رو دستت حتی اندازه سگ هم وفا ندارن که یه تیکه نون میندازی جلوش تا از خودت نرونیش از پیشت نمیره سلام دوسایه گلم امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه لطفا خواهرایه گلم ناراحت نشن از حرفایه نویسنده درسته یکم تند نوشته شرمنده شمام ببخشید
جیسون بازدید : 23 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
حال مام جون رو داشتم ، دنیا داشت جلو چشام تار میشد ، باید به خاطر مام جون هم که شده خودمو کنترل کنم ، ـ مام جون یادته اون سال سهیل چنان ضربه ای به سرش خورد که همه جوابش کردن ، هیچ کس امیدی نداشت ولی اون خوب شد ؟ یادته ؟ اون موقع نا امید نبودی همش براش دعا میکردی ! چی شده حالا بریدی ؟ بیا با هم بریم امام زاده براش دعا کنیم . به خاطر سهیلت بلند شو بریم ، منم یه نذر دارم باید ادا کنم . ـ با کلی خواهش و تمنا بالاخره تونستم مام جون رو آروم کنم ، خیلی غصه داشت ، بعد از دست دادن پسرش و عروسش تنها دلگرمیش من و سهیل بودیم و سهیل هم تنها یادگار داییم بود ، داییم رو خیلی دوست داشتم و دارم ، شایدم به خاطر همینه که عاشق سهیل شدم ، چهره سهیل دقیقا مثل داییمه ، تو وجودش همون گرمایی هسته که تو وجوده دایی بود ، واقعا سخته ! سخته ، مام جون بلند شد ، دستشو گرفتم و بردمش توی حیاط ، یه آب به صورتش زد ولی بازم گریه اش گرفت ، با صدای گریه اش گنگشکا همه رفتن ، دلم داشت شور میزد، اخه سهیل قول داده بود که عید بیاد خواستگاریم ، همه شوق من برای کنکور دل گرمی های سهیل بود حالا اگه چیزیش بشه باید چه کار کنم ؟ بدون اون دیوونه میشم . خودمو انداختم تو بغل مام جون ، حالم دست خودم نبود * مام جونم که الهی قربونش برم با دستش نوازشم میده با صدایی گرفته و غمگین میگه : آتنا جان دخترم پاشو ، پاشو که باید بریم امام زاده ، پاشو ، میدونم تو سهیل رو دوست داری ، واسه همینه که اینطور خودتو انداختی تو بغلم ، سهیل هفته پیش راجب تو بهم گفته بود ، گفت که تو رو دوست داره ، به قول خودت با گریه کردن چیزی عوض نمیشه پاشو بریم عزیز دلم - محکم تر مام جون تو بغل گرفتم و گفتم : اگه چیزیش بشه من میمیریم ، اون تنها دل خوشمه مام جووووووووون * خودمو نمیتونستم کنترل کنم ، یه دفه تلفن زنگ خورد ، نمیتونستم راحت بلند شم ولی باید برم تا قطع نشده جوابش بدم سرمو از آغوش مام جون کنار کشیدم و روی گونه اش و بوسیدم ، چشاش قرمر بود ، دلم برای هر دومون سوخت، سریع رفتنم تلفنو برداشتم . همون شماره قبلی بود که خبر تصادف سهیل داد . دلم لرزید موهای تنم سیخ شد ، بالاخره اوکی زدم . - سلام : منزل محمودی ؟ - بله بفرمایید - آتنا جان تویی ؟ چرا صدات گرفته ؟ چیزی شده من خبر ندارم ؟ * صداش شبیه صدای سهیل بود ، داشتم شاخ در میاوردم ، گفتم سهیل تویی ؟ ـ سهیل تویی ؟ خودتی سهیل ؟ آخه لامصب جواب بده خودتی ؟ * خیلی راحت و آسوده انگار که آب از آب تکون نخورده باشه گفت ـ آره خودمم ، مام جون حالش خوبه ؟ ـ حق حق کنان گفتم خوووووووووووب ؟ کی میتونه با این وضع تو خوب باشه ـ من که چیزیم نیسته -مگه تصادف نکردی ؟ - آره ولی جدی نبود دختر ! فقط دستم مو برداشته و زانوم زخم شده . - سهیل داری راست میگی ؟ آخه پرستار بخش گفت بیهوشی ، چشات باز نمیشه و معلوم نیست چته - آره ولی جدی نبود . به مام جون بگو حالم خوبه و خودشو نگران نکنه . باید قطع کنم الانه که پرستار بیاد - دیووووووووووووووووووووووونه ، دیگه محاله بذارم سوار اون موتو غرازه بشی ، به خدا یه بار دیگه اینجا ببینمش تایرشو آتیش میدم ، خودتم نابود میکنم اگه اسم موتور بیاری ، نمیدونی که مام جون چه گریه کرد به خاطر تو - تو چی ؟ تو هم گریه کردی ؟ * با بغض خندیدم و گفتم : - من ؟ برا تو ؟ اصلااا ـ ارو جون عمت از صدات و لحنت معلومه * دیگه نمیتونسم خودمو مخفی کنم باید بهش حرف دلم میزدم -سهیل ؟ - جانم - کی میای خونه ؟ - هر موقع اومدی ملاقاتم و ویزیت پرداختین و سه چهارتا کمپوت خوردم میام . - خنگول خدا صبر کن با مام جونم صحبت کن میدونی که طاقت نداره * مام جون مام جون ،،،،،،، بیاااااااااااااااااااااااااااااا سهیل پشت خطه ! مام جووووووووووون ! صدایی نشنیدم ، مام جون جواب نمیداد گوشی محکم گرفتم رفتم تو حیاط . ، تا جلو چشمم دیدم ، چشام سیاهی رفت ، مام جونم رو زمین بود ، داد زدم یا ابالفضل کمکم کن . گوشی از دستم افتاد . خودمو به سختی رسوندم به مام جون ، چشاشو باز نمیکرد ولی نفس میکشید بیهوش شده بود و فشارش افتاده بود پایین ، نمیدونستم باید چه کار کنم . رفتم توی کوچه داد و بیداد که کمک کمک ، تا میتونستم داد زدم ولی دم عید بود کسی خونه نبود ، همه پی خرید عید بودند ، رفتم طرف خونه ها زنگ هفت هشتاشون زدم کسی در باز نکرد ، دوباره داد زدم کمک کمک . دو تا از درا باز شدن خدا رو شکر ، مشتی حسین و پسرش بدو بدو اومدن بیرون کنارم . من رو زمین میزدم تو سرم مشتی گفت : چی شده دخترم ؟ با اشاره به در خونه گفتم مام جوووووووون مام جون ، احسان پسر مشتی رفت سمت خونه . اون همسایه آقا افشین و خانمش که تازه اومدن اینجا هم خودشون رسوندن به طرف خونه . مشتی حسین دستم گرفت و بلندم کرد . گفت چی شده ، گفتم غش کرده بیهوش شده . از اون طرف آقا افشین اومد در خونه اشون . منم رسیدم با مشتی کنار مام جون . تو بغل آرزو بود زن افشین ، آرزو گفت نگران نباش چیزیش نمیشه. * حالم دست خودم نبود ، دلم ضعف میرفت ، دوباره اشک تو چشام جمع شد ، هیچ کاری از دستم بر نمیومد . احسان شلنگ آب وصل کرد و شیر باز کرد ، یه کم آب پاشید به صورت مام جون ولی فقط یه کم تکون خورد چشاش باز نکرد هنوز ، همین لحظه بود که آقا افشین هم خودشو رسوند . یه جعبه دستش بود ، خانمش گفت یه مدت توی هلال احمر بوده ، بقیه کارا دیگه با اون ، دستگاه فشار بیرون آورد و فشار مام جون گرفتن ، گفت خیلی پایینه ، یه آمپول بهش زد و گفت سریع زنگ بزنید آمبولانس ، رفتم گوشی بردارم دیدم هیچ چیش نمونده . به احسان گفتم : حالم خوش نبود گوشیم افتاد ، تو رو خدا یه گوشی جور کن زنگ بزن . رفت تو خونشون و زنگ زد آمبولانس . منم رفتم بالا سر مام جون . پیشونیشو بوس کردم و دستم گذاشتم روی دستش . یه کم تکون خورد ، ترسیدم ، ولی افشین گفت جای نگرانی نیست . اگه سرم داشتم خودم بهش وصل میکردم نیازی به بیمارستان نبود ، بذار آمبولانس بیاد اونا همراهشونه . بعد یه ربع آمبولانس اومد آقا افشین رفت همه چی بهشون توضیح داد . اومدن بالا سر مام جون به من گفتن جای نگرانی نیسته خوب میشن . خیالم راحت شد . فقط گفتن اگه نگرانین میخواین تا بهوش اومدن کامل امروز تو بیمارستان باشن . گفتم هر طور صلاح میدونید . مادر بزرگ برداشتن و بردن توی ماشین . آقا افشین گفت من باهاشون میرم . منم خواستم برم اما آرزو گفت : خودمون با ماشین میریم - آرزو : تو برو آماده شو منم تا یه نیم دیگه میام ـ گفتم باشه * داشتم از پله ها میرفتم بالا یه دفه گوشیم دیدم ، انگار برق ۲۲۰ بهم وصل کرده باشن . یاد سهیل افتادم . هر چی اون شماره گرفتم میگفت شماره مورد نظر موجود نیست آخه تلفن رایگان بیمارستان بود . نمیدونستم طفلک الان تو چه فکریه ، این شهربابک ما هم که یه بیمارستان بیشتر نداره ، سریع تماس گرفتم مشخصاتش دادم . بعد ۳ مین اومد جواب د اد . گفت : چی شد ؟ - گفتم حالت خوبه تو ؟ - من خوبم بگو مام جون چش شد ؟ - من من کنان گفتم : بیهوش شد آوردنش بیمارستان ، نگران نباش خوب میشه . - خاک بر سر من که همش شر به پا میکنم ، اگه مام جون طوریش بشه خودم نمیبخشم . - خوبه تو هم حالا شر به پا کن ، همونجا باشی منم دارم میام ، مطمئن باشم اگه مام جون ببینت نمیترسه ؟ - آره چیزیم نیسته . - خوب باشه الان میام ، ناراحت نباش حالش خوبه . - باشه منتظرم ، خداحافظ - خدا حفظ * رفتم لباسام پوشیدم ، هم ناراحت بودم هم حوش حال ، فقط خدا خدا میکردم مام جون چیزیش نشه. آرزو اومد داخل و صدام کرد گفت بیا بریم در ها رو قفل کردم و رفتم بیرون ، سوار ماشین که شدم گفتم ببخشید مزااحم شدیم ، گفت نگران نباش عزیز . بعدشم شما مراحمی ، اگه همسایه به داد همسایه نرسه پس کی برسه ؟ هان ؟ گفتم نظر لطفتونه ، تا بیمارستان ساکت بودیم . اونجا که رسیدم رفتم طرف اورژانس ، سر سالن بابا و مامانم دیدم . پریدم تو بغلشون . گریه کردم. یه دل سیر مامانم گفت : خداروشکر تو کنار مام جون بودی وگرنه تلف میشد : - حالش خوبه مامان ؟ - آره عزیزم خوبه نگران نباش ، فقط الان خوابه ـ کی شما رو خبر کرد ؟ - داماد آیندم * این که گفت چشام از حدقه باز شد ، بازم انگار وصلم کرده باشن به برق ، یه دفعه سهیل اومد جلو و گفت : - چیه دوست نداری ؟ - گفتم : تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - از خداتم باشه -شتر در خواب بیند پمبه دانه ، چه خودش تحویل میگره ، *اومدم براش ناز کنم که یه دفه دستش گذاشت رو سرش و آخ اوخ کرد . اومد خودش به طرف من بندازه زمین گرفتمش تو بغلم ، که گفت : دیدار تا قیامت - گفتم غلط کردی تو قول دادی عید بیای ، - این گه گفتم محکم بغلم کرد و گفت دفه آخرت باشه ناز کنی برا من . * همه زدن به خنده و منم فهمیدم آقا فیلم بازی کرد همش و بهم گفت من یه ماه پیش همه چی به خانواده ات گفتم و الان منتظرر نظر قطعی مام حونم که همه کاره ایشونه . ،....................... حدود ۲ ساعت گذشت ساعتای ۹ بود و مام جون به هوش اومد . همه رفتیم طرفش و تا سهیل دید زبون باز کرد مث بلبل قربون صدقه سهیل میرفت مام جون منه دیگه . * بابا مامان کنار مام جون موندن و من و سهیل هم همراه افشین و آرزو و مشتی و پسرش اومدیم خونه . ۸ روز بعدشم که عید بود یعنی ۱ فروردین ۹۲ ، آق سهیل اومد خواستگاری و ۲ روز بعدش عقد بستیم . الانم که شاد شاد در کنار هم زندگی میکنیم . در ضمن مهریه ۱۴ سکه ۱۴ شاخه رز ۱۴ سفید ۱۴ تا رز قرمز (هر رنگ رز ۱۴ تا) ۱۴ تا هم نرگس ، ۱۴ گلدون گل سنبل . ۱۴ سرخ ، ۱۴ لاله (همینا) یادتون باشه ، عشق یعنی همیشه امیدوار بودن . در ضمن من رفتم نذرمو ادا کردم . که اگه ادا نمیشد حتما یک طوریش میشد دیگه . (کاملا واقعی بود) دوستایه گلم امیدوارم خوشتون اومده باشه خواستم یه داستان با پایان خوب بزارم واستون .منتظر نظراتون هستم از دوستی که این داستان فرستاد برام بسیار تشکر میکنم موفق یاشید
جیسون بازدید : 13 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم . یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم . به قول خودش میخواست عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو باهام تقسیم کنه... حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف . یه ماهی گذشت ... احساسشو به پام می ریخت ... قبل از اون هم که من دوست پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم. بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم . بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد... توی اتوبان بود. اتوبان هنگام. بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد ... چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام . همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد ... حرفاش، محبتاش،... قلبم برای اس ام اس هاش می تپید . روزی 200 تا اس ام اس به هم میدادیم که 199 تاش دوست دارم عشقم، نفسم، زندگیم، هستیم و... بود . کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد ... کجا رو اشتباه رفتم که این شد سرانجامم ... اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟ روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال ... دو سالی از دوس داشتن دو طرفمون میگذشت . هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم ... همه ی تهرانو با هم گشته بودیم. روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود. کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها آرومم نکرد ... نمک به زخمم پاشید . بهش گفتم با هم حرف نزنیم ... هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم . گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت . خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت هرکاری کردم نگفت . جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار ... اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی قسم نخور ... نمیگم. نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم میشد نه اینکه میگفت چش شده بود . آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم . از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد . زنگ زدم Reject کرد ... ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم گوشیشو خاموش کرد . دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است بشنوم . خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم . دیگه گوشیشو روشن نکرد ... اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده بود . موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه . به بهانه ی درس خوندن، از 8 صبح تا 8 شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه های ریز مامانم فرار کنم . هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟ بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم ... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد .... کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت. هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم میذاشتم . هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین . بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. 9 کیلو وزن کم کرده بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود . خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد . اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی . ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه ذره شبیه شم . منو برد آرایشگاه و اصلاح کردم. بعدشم دو سه روز رفتیم شمال. سعی کردم توی دریا خودش و خاطراتشو دفن کنم. هرچی بیشتر به خودم میگفتم فراموشش میکنم، یه چیزی ته دلم میگفت: کی رو خر میکنی؟ خودتو؟ من همه چی یادمه! با کلی بدبختی خاطراتشو توی ذهنم کمرنگ کردم. سعی کردم خودمو به درسم مشغول کنم. یک ماهی گذشت. یعنی 3 ماه هیچ خبری ازش نبود تا اینکه یه روز بهم زنگ زد. وقتی شمارشو دیدم میخواستم جواب ندم. دیگه قلبم براش نمی تپید. ولی باز یه دردی رو توی قلبم احساس کردم. خیلی سریع جواب دادم. خودش بود. همون عشق اول و آخرم. همون که همه ی زندگیمو فنا کرده بود... فقط جواب سوالاشو میدادم. گفت سلام، گفتم سلام. گفت خوبی؟ گفتم ممنون. انگار یه مهر سکوت روی دهنم زده بودن. حتی نمیتونستم بپرسم کجا رفتی؟؟ فقط میخواستم صداشو بشنوم. مطمئن شم که هنوز زنده است... یه ساعتی پشت تلفن بود. ولی شاید فقط 5 دقیقشو با هم حرف زده بودیم. هر دو ساکت بودیم. بالاخره با هزار زور تونست بگه که خواهش میکنم یه بار بیا همدیگرو ببینیم. نمیخواستم قبول کنم. ولی به خودم گفتم برم بهتره. این جوری همیشه به خودم میگم اون منو ترک کرد. اون فراموشم کرد. هیچ وقت در اینده به خودم فحش نمیدم که بگم تو نخواستی و غرور بیجای تو اجازه نداد دوباره با هم باشین. این شد که قبول کردم و برای فردای اون روز قرار گذاشتیم. چقدر عوض شده بود. کسی که تو عمرش لب به سیگار نزده بود، ماشینش بوی گند سیگار میداد. طوری که دو سه بار از شدت بو داشتم بالا میاوردم... به روی خودم نیاوردم. اون روزو یادم نمیره. 7 ساعت پیش هم بودیم. ولی بازم مثل روز قبل فقط نیم ساعتشو حرف زدیم و بقیش به سکوت گذشت. فقط از گوشه ی چشمم اشکامو پاک میکردم و اونم تند تند سیگار میکشید. یه هاله ای از ابهام و چیزای گنگ جلوی رومه که نمیتونم روی کاغذ بیارم. ولی دوباره خواست که با هم باشیم. خواست جبران کنه. اعتراف کرده بود که اشتباه کرده. یه سوء تفاهم الکی اونو به این روز انداخته. ولی بازم نگفت که چرا سه ماه ترکم کرده بود! دلم میخواست توی گوشش داد بزنم و خودمو از ماشینش پرت کنم بیرون. بهش بگم بسته. هرچی با زندگیم بازی کردی بسته. برو گمشو . برو بمیر. تو برام مردی. تو سه ماه پیش مردی. ازت متنفرم... دلم میخواست شالمو در بیارم و اون بیست سی تا موی سفیدی رو که کنار شقیقم در اومده بود رو نشونش بدم و بگم این هدیه ی توئه. ولی بازم هیچی نگفتم. ازم خواست هیچ وقت راجع به این سه ماه ازش نپرسم و من عین یه بچه ی بی پناهی و گمشده ای که بعد از سالها مامانش و کس و کارش رو پیدا میکنه، فقط خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. اندازه ی سه ماه دلم میخواست توی بغلش باشم. شونه های قوی و مردونش تمام بدنم و محاصره کرده بود. با همه ی توانش منو توی بغلش فشار میداد. حس میکردم هر لخظه استخون هام میشکنه ولی بیشتر خودمو توی بغلش جا میدادم. دوباره با هم دوست شدیم. ولی به این شرط که من حق ندارم هیچ وقت بدونم اون سه ماه چی شده! 8 ماه از دوستی دوبارمون میگذره. 4 ماه اول خیلی خوب بود. ولی باز داره مثل قبل میشه. کم توجه شده. بی محبت شده. روزی دو سه دقیقه بیشتر باهام حرف نمیزنه و من روز به روز عشقم داره کم و کمتر میشه. کاش حداقل دلیل این کارشو میفهمیدم.. من دختر احمقی هستم که عاشقش بودم. بار اول که ترکم کرد، اجازه دادم که با ماشین از روم رد شه. بار دوم اومد و مطمئن شد که من هنوز نمردم. من دوباره این فرصتو بهش دادم که اون نفسای آخرو هم ازم بگیره. هیچ وقت نفرینش نمیکنم. دارم از دستش میدم . ولی اون قدر احمق و کودنم که هنوزم دوسش دارم... توی این 3 سال خیلی بهم هدیه داده: تنهایی هام، اشکام، عقب موندن از زندگیم، ادامه ندادن کلاس ورزشی که میرفتم اونم دقیقا وقتی که مربیم مطمئن بود میتونم قهرمان کشوری رو به دست بیارم، موهای سفید کنار شقیقم، بی توجه شدن به درس و دانشگامو... همه هدیه های ارزشمندی اند که عشقم برای مناسبتای مختلف بهم داده. تنها حرف من به تو که عشق اول و آخرمی اگه یه روز اتفاقی این مطلبو خوندی: اشکالی نداره، ما هم خدایی داریم!!!
جیسون بازدید : 16 چهارشنبه 04 اردیبهشت 1392 نظرات (1)
نه دل در دست محبوبي گرفتار، نه سردرکوچه باغي برسردار از اين بيهوده گرديدن چه حاصل ؟؟ پياده مي شوم، دنيا نگهدار ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- بی تو بودن کار من نیست، تا دلت نرفته برگرد ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- توي اردو گاه قلبتء منم يه اسير جنگيء تو منو شکنجه ميديءتوي اين قلعه ي سنگی ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- اي كه از درد دلم با خبري / قرص دل درد مرا كي مي خري؟ ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- ماه به من گفت،اگر دوستت به تو پیامی نمی دهد چرا ترکش نمی کنی؟ به ماه نگاهی کردم و گفتم آیا آسمان تو را ترک می کند زمانی که نمی درخشی؟ ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- در یک آشنایی دوستانه ما با هم دست دادیم !! تو فقط دست دادی.. و من.. همه چیز از دست دادم ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- موقعي که داري واسه بدست آوردن کسي ميدوي آروم بدو چون شايد يکي هم داره واسه بدست آوردن تو ميدوه ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- صوير چشمان تو را در رويا ها كشيدم، باغ گلي از جنس مريم ها كشيدم، تو گم شدي در جاده هاي ساكت و دور، من هم به دنبال نفس هايت دويدم ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- باز در کلبه ی عشق، عکس تو مرا ابری کرد.عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک ، چشم مرا جاری کرد ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- در اخرين لحظه ديدار به چشمانت نگاه كردم و گفتم بدان آسمان قلبم با تو يا بي تو بهاريست ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- مثل شقايق زندگى كن:كوتاه اما زيبا،مثل پرستو كوچ كن:فصلى اما هدفمند،مثل پروانه بمير:دردناك اما...عاشق ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- بهترينم اگر دل سپردن به تو يک خطاست به تکرار باران خطا ميکنم ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- زندگي مثل بازي حکمه!! مهم نيست که دست خوبي نداري مهم اينه که يار خوبي داشته باشي؛ اينطوري ‏شايد حتي بتوني بازي باخته رو ببري ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- می نويسم (( د ي د ار )) تو اگر بي من و دلتنگ مني ... يك به يك فاصله ها را بردار ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- ما غم زده ي شهر خرابيم گر مئ نخوريم خانه خرابيم ما ز کس و کسي کينه نداريم يک شهر پر از دشمن و يک دوست مثل تو داريم ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- گرچه سكوت بلندترين فرياد عالم است ولي گوشم ديگر طاقت فريادهاي تو را ندارد عزیز دلم كمي با من حرف بزن ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- در صفحه شطرنج زندگی همه ی مهره های من مات مهربانی تو شدند و من قلبم را به تو باختم ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- هرگز براي عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه اي مي رسي که ماه را بر لبانت مي نشاند ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- هر شب برو کنار پنجره تا ستاره ها ببيننت و حسوديشون بشه که...... ماهشون مال منه ---------------------------- مسیج عاشقانه . اس ام اس عاشقانه . پیام های عاشقانه ---------------------------- محبت مثل يک سکه ميمونه که اگه بيفته تو قلک قلب ديگه نميشه درش اورد اگرم بخواي درش بياري بايد اونو بشکنی
درباره ما
__ _█████____████ ___████__████_███ __███____████__███ __███_███___██__██ __███__███████___███ ___███_████████_████ ███_██_███████__████ _███_____████__████ __██████_____█████ ___███████__█████ ______████ _██ ______________██ _______________█ _████_________█ __█████_______█ ___████________█ ____█████______█ _________█______█ _____███_█_█__█ ____█████__█_█ ___██████___█_____█████ ____████____█___███_█████ _____██____█__██____██████ ______█___█_██_______████ _________███__________██ _________██____________█ _________█ ________█ ________█ به وبلاگ من خوش امدید لطفا نظر بدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 44
  • بازدید کلی : 599
  • کدهای اختصاصی

    enter>

    قالب وبلاگ

    <

    تعبیر خواب

     
     

    داستان عاشقانه

    Untitled Document
    دریافت کد خوش آمدگویی
    www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com

    اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

    دريافت كد دعاي فرج

    سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
    SusaWebTools
    
    

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه